ارسال شده از bookfriend.blogfa.com
""آدم احساس می کند که این مرغ خیال که همیشه در پرواز است عاقبت خسته می شود، با آن تنش دائمی اش رمق می بازد، زیرا آدم در دنیای خیال بزرگ می شود و از آرمان گذشته اش در می گذرد، آرمان گذشته داغان می شود و به صورت غبار درمی آید و اگر زندگی تازه ای نباشد آدم باید آن را با همین غبار مرده بازبسازد و در عین حال روح چیز دیگری لازم دارد و آن را می خواهد. مرد خیال باز بیهوده خاکستر خواب های کهنه را زیرورو می کند و در آن ها شرارکی می جوید تا بر آن بدمد و آن را شعله ور کند و با آتشِ افروخته دلِ سردی گرفته ی خود را گرم کند و باز آنچه در گذشته آن قدر دلنشین و روح انگیز بود و خون را به جوش می آورد و چشم ها را پر از اشک می کرد و فریبش شیرین بود، دوباره زنده کند..."" از متن کتاب
""«مثل این بود که پیوسته، با سیری یکنواخت از سراشیبی فرو می لغزم و گمان می کردم که به سوی قله صعود می کنم. و به راستی همین طور بود. در انتظار مردم، در راه اعتبار و عزت بالا می رفتم و زندگی با همان شتاب از زیر پایم می گذشت و از من دور می شد… تا امروز که مرگ بر درم می کوبد.»"" از متن کتاب

بیشتر ببینید