-
در نخستین ساعت شب / اشعار نیمایوشیج
در نخستین ساعت شب، در اطاق چوبیش تنها، زن چینیدر سرش اندیشه های هولناکی دور می گیرد، می اندیشد:« بردگان ناتوانایی که می سازند دیوار بزرگ شهر راهر یکی زانان که در زیر آوار زخمه های آتش شلاق داده جانمرده اش در لای دیوار است پنهان آنی از این دلگزا اندیشه ها راه خلاصی را نمی داند زن چینیاو، روانش خسته و رنجور مانده استبا روان خسته اش رنجور می خواند زن چینی،در نخستین ساعت شب:ـــ « در نخستین ساعت شب هر کس از بالای ایوانش چراغ اوستآویزانهمسر هر کس به خانه بازگردیده است الا همسر منکه ز من دور است و در کار استزیر دیوار بزرگ شهر.در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیزدر غم ناراحتی های کسانم؛همچنانی کان زن چینیبر زبان اندیشه های دلگزایی حرف می راند،من سرودی آشنا را می کن در گوشمن دمی از فکر بهبودی تنها ماندگان در خانه هاشان نیستم خاموشو سراسر هیکل دیوارها در پیش چشم التهاب من نمایانند نجلا!در نخستین ساعت شب،این چراغ رفته را خاموش تر کنمن به سوی رخنه های شهرهای روشناییراهبردم را به خوبی می شناسم، خوب می دانممن خطوطی را که با ظلمت نوشته اندوندر آن اندیشه ی دیوارسازان می دهد تصویردیرگاهی هست می خوانم.در بطون عالم اعداد بیمردر دل تاریکی بیمارچند رفته سالهای دور و از هم فاصله جستهکه بزور دستهای ما به گرد مامی روند این بی زبان دیوارها بالا.
نیمایوشیج