ورش به صد اندرون نشسته ببيني جزم بگويي که: زنده گشت سليمان سام سواري، که تا ستاره بتابد اسب نبيند چنو سوار به ميدان باز به روز نبرد و کين و حميت گرش ببيني ميان مغفر و خفتان خوار نمايدت ژنده پيل بدانگاه ورچه بود مست و تيز گشته و غران ورش بديدي سفنديار گه رزم پيش سنانش جهان دويدي و لرزان گرچه به هنگام حلم کوه تن اوي کوه سيامست که کس نبيند جنبان دشمن ار اژدهاست، پيش سنانش گردد چون موم پيش آتش سوزان ور به نبرد آيدش ستاره بهرام توشه شمشير او شود به گروگان باز بدان گه که مي به دست بگيرد ابر بهاري چنو نبارد باران ابر بهاري جز آب تيره نبارد او همه ديبا به تخت و زر به انبان با دو کف او، ز بس عطا که ببخشد خوار نمايد حديث و قصه توفان لاجرم از جود و از سخاوت اويست نرخ گرفته حديث و صامت ارزان شاعر زي او رود فقير و تهي دست با زر بسيار بازگردد و حملان مرد سخن را ازو نواختن و بر مرد ادب را ازو وظيفه ديوان باز به هنگام داد و عدل بر خلق نيست به گيتي چنو نبيل و مسلمان داد ببايد ضعيف همچو قوي زوي جور نبيني به نزد او و نه عدوان نعمت او گستريده بر همه گيتي آنچه کس از نعمتش نبيني عريان بسته گيتي ازو بيابد راحت خسته گيتي ازو بيابد درمان با رسن عفو آن مبارک خسرو حلقه تنگست هر چه دشت و بيابان پوزش بپذيرد و گناه ببخشد خشم نراند، به عفو کوشد و غفران آن مبک نيمروز و خسرو پيروز دولت او يوز و دشمن آهوي نالان عمروبن الليث زنده گشت بدو باز با حشم خويش و آن زمانه ايشان رستم را نام اگر چه سخت بزرگست زنده بدويست نام رستم دستان رود کيا، برنورد مدح همه خلق مدحت او گوي و مهر دولت بستان ورچه بکوشي، به جهد خويش بگويي ورچه کني تيزفهم خويش به سوهان گفت نداني سزاش و خيز و فراز آر آن که بگفتي چنان که گفتن نتوان
بررسی
گزارش شده
تایید شده
رد شده