دریغا درهی سرسبز و گردوی پیر، و سرودِ سرخوشِ رود به هنگامی که دِه در دو جانبِ آبِ خنیاگر به خوابِ شبانه فرو میشد و خواهشِ گرمِ تنها گوشها را به صداهای درونِ هر کلبه نامحرم میکرد و غیرتِ مردی و شرمِ زنانه گفتگوهای شبانه را به نجواهای آرام بدل میکرد و پرندگانِ شب به انعکاسِ چهچههی خویش جواب میگفتند. ــ دریغا مهتاب و دریغا مه که در چشماندازِ ما کوهسارِ جنگلپوشِ سربلند را در پردهی شکی میانِ بود و نبود نهان میکرد. ــ دریغا باران که به شیطنت گویی دره را ریز و تُند در نظرگاهِ ما هاشور میزد. ــ دریغا خلوتِ شبهای به بیداری گذشته، تا نزولِ سپیدهدمان را بر بسترِ دره به تماشا بنشینیم و مخملِ شالیزار چون خاطرهیی فراموش که اندکاندک فرا یاد آید رنگهایش را به قهر و به آشتی از شبِ بیحوصله بازستاند. ــ و دریغا بامداد که چنین به حسرت درهی سبز را وانهاد و به شهر بازآمد، چرا که به عصری چنین بزرگ سفر را در سفرهی نان نیز، هم بدان دشواری به پیش میباید بُرد که در قلمروِ نام.
بررسی
گزارش شده
تایید شده
رد شده