بچه‌ی زیبای جگنی نرم فراخ شانه، باریک اندام، رنگ و رویش از سیب ِ شبانه درشت چشم و گس دهان و اعصابش از نقره‌ی سوزان از خلوت کوچه می‌گذرد. کفش ِ سیاه ِ برقی‌اش به آهنگ مضاعفی که دردهای موجز بهشتی را می‌سراید کوکبی‌های یکدست را می‌شکند. بر سرتاسر دریا کنار یکی نخل نیست که بدو ماند، نه شهریاری بر اورنگ نه ستاره‌یی تابان در گذر. چندان که سر بر سینه‌ی یَشم خویش فروافکند شب به جست‌وجوی دشت‌ها برمی‌خیزد تا در برابرش به زانو درآید. تنها گیتارها به طنین درمی‌آیند از برای جبریل، ملک مقرب، خصم سوگند خورده‌ی بیدبُنان و رام کننده‌ی قُمریکان. هان، جبریل قدیس! کودک در بطن ِ مادر می‌گرید. از یاد مبر که جامه‌ات را کولیان به تو بخشیده‌اند. ۲ سروش پادشاهان مجوس ماه رخسار و مسکین جامه بر ستاره‌یی که از کوچه‌ی تنگ فرا می‌رسد در فراز می‌کند. جبریل قدیس، مَلِک مقرب، که آمیزه‌ی لبخنده و سوسن است به دیدارش می‌آید. بر جلیقه‌ی گلبوته دوزی‌اش زنجره‌های پنهان می‌تپند و ستاره‌گان شب به خلخال‌ها مبدل می‌شوند. ــ جبریل قدیس اینک، منم زنی به سه میخ شادی مجروح! بر رخساره‌ی حیرت زده‌ام یاسمن‌ها را به تابش درمی‌آوری. ــ خدایت نگهدارد ای سروش ای زاده‌ی اعجاز! تو را پسری خواهم داد از ترکه‌های نسیم زیباتر. ــ جبریلک ِ عمرم، ای جبریل ِ نی‌نی چشم‌های من! تا تو را بَرنشانم تختی از میخک‌های نو شکفته به خواب خواهم دید. ــ خدایت نگه‌دارد ای سروش ای ماه رخساره و مسکین جامه! پسرت را خالی خواهد بود و سه زخم بر سینه. ــ تو چه تابانی، جبریل! جبریلک عمر من! در عمق پستان‌هایم شیر گرمی را که فواره می‌زند احساس می‌کنم. ــ خدات نگهدارد ای سروش ای مادر صد سلاله‌ی شاهی! در چشم‌های عقیم‌ات منظره‌ی سواری رنگ می‌گیرد. □ بر سینه‌ی هاتف حیرت‌زده آواز می‌خواند کودک و در صدای ظریف‌اش سه مغز بادام سبز می‌لرزد. جبریل قدّیس از نردبانی بر آسمان بالا می‌رود و ستاره‌گان شب به جاودانه‌گان مبدل می‌شوند.
تو دَسُّم حاصلِ دنیا نَمُنده غیرِ دلخونی که رفته خرمنِ عُمرُم دَمِ تَشبادِ تُوسونی رو قنّاره ِی غم عِشقِت وا شاطور سیُای هِجرون هزار جام میکُنَن هَر دَم مثالِ گوشتِ قربونی تو در امشُو نَخوسین ایّهاالنّاس اِش تو حال گُفتم که میباره دِلُم شُرشُر مثالِ ابر بارونی بَُِهُی خون مُنی اَی گَردَنُم زیرِ تِوَر بِیلَن مُ دَس وردار اِشِت نیسُم به هم ای سهل وآسونی اِلهی آسمونِت گُل بباره کج ایزا رَسمَن؟ مُ با او دوسِ جونجونی او با مُ دشمنِ خونی؟ میگن دنیا جوهونن اَی دروغ نَمگَن سی چه نب مو اَ چیش نی دَ مه غیرِ زحمتُ زجرُ پریشونی؟ کویرَن دنیامو صحرُی وِلَکَن خاک خارسون نه اُو داره نه اُودونی نه گلبانگ مسلمونی اَ ترسِ دیوِ شُو هر دَم دِلُم تو سینه می رمبه ای شُوسون سیان یا شُو تو پِر پَنجَه ش مُ زندونی خدوُی توم دون نه ناشکرُم که مینالُم اَ درگاهِت کی غارت کِرده خون مونَم خودِت بِختَر مُ میدونی کلامت مِث خارَن «مُحسِین» که اوگَک دل میترکونه تو خارسون گُلت کج بی ک بگُم کِردِی گل افشونی؟
غزلی از سلطان سخن سعدی شیرازی
دریغا دره‌ی سرسبز و گردوی پیر، و سرودِ سرخوشِ رود به هنگامی که دِه در دو جانبِ آبِ خنیاگر به خوابِ شبانه فرو می‌شد و خواهشِ گرمِ تن‌ها گوش‌ها را به صداهای درونِ هر کلبه نامحرم می‌کرد و غیرتِ مردی و شرمِ زنانه گفتگوهای شبانه را به نجواهای آرام بدل می‌کرد و پرندگانِ شب به انعکاسِ چهچهه‌ی خویش جواب می‌گفتند. ــ دریغا مهتاب و دریغا مه که در چشم‌اندازِ ما کوهسارِ جنگل‌پوشِ سربلند را در پرده‌ی شکی میانِ بود و نبود نهان می‌کرد. ــ دریغا باران که به شیطنت گویی دره را ریز و تُند در نظرگاهِ ما هاشور می‌زد. ــ دریغا خلوتِ شب‌های به بیداری گذشته، تا نزولِ سپیده‌دمان را بر بسترِ دره به تماشا بنشینیم و مخملِ شالیزار چون خاطره‌یی فراموش که اندک‌اندک فرا یاد آید رنگ‌هایش را به قهر و به آشتی از شبِ بی‌حوصله بازستاند. ــ و دریغا بامداد که چنین به حسرت دره‌ی سبز را وانهاد و به شهر بازآمد، چرا که به عصری چنین بزرگ سفر را در سفره‌ی نان نیز، هم بدان دشواری به پیش می‌باید بُرد که در قلمروِ نام.
خواجه بیا خواجه بیا خواجه دگربار بیا دفع مده دفع مده ای مه عیار بیا عاشق مهجور نگر عالم پرشور نگر تشنه مخمور نگر ای شه خمار بیا پای تویی دست تویی هستی هر هست تویی بلبل سرمست تویی جانب گلزار بیا گوش تویی دیده تویی وز همه بگزیده تویی یوسف دزدیده تویی بر سر بازار بیا از نظر گشته نهان ای همه را جان و جهان بار دگر رقص کنان بی‌دل و دستار بیا روشنی روز تویی شادی غم سوز تویی ماه شب افروز تویی ابر شکربار بیا ای علم عالم نو پیش تو هر عقل گرو گاه میا گاه مرو خیز به یک بار بیا ای دل آغشته به خون چند بود شور و جنون پخته شد انگور کنون غوره میفشار بیا ای شب آشفته برو وی غم ناگفته برو ای خرد خفته برو دولت بیدار بیا ای دل آواره بیا وی جگر پاره بیا ور ره در بسته بود از ره دیوار بیا ای نفس نوح بیا وی هوس روح بیا مرهم مجروح بیا صحت بیمار بیا ای مه افروخته رو آب روان در دل جو شادی عشاق بجو کوری اغیار بیا بس بود ای ناطق جان چند از این گفت زبان چند زنی طبل بیان بی‌دم و گفتار بیا
با آیدا، در ستایشِ بانوی «مادر» با خوشه‌های یاس آمده بودی تأییدِ حضورت کس را به شانه بر باری نمی‌نهاد. بلورِ سرانگشتانت که ده هِلالَکِ ماه بود در معرضِ خورشید از حکایتِ مردی می‌گفت که صفای مکاشفه بود و هراسِ بیشه‌ی غُربت را هجا به هجا دریافته بود. می‌خفتی می‌آمدیم و می‌دیدیم که جانت ترنمِ بی‌گناهی‌ست راست همچون سازی در توفانِ سازها که تنها به صدای خویش گوش نمی‌دهد: کلافی سردرخویش گشوده می‌شود، نغمه‌یی هوش‌رُبا که جز در استدراکِ همگان خودی نمی‌نماید. نگاهت نمی‌کردیم، دریغا! به مایه‌یی شیفته بودیم که در پسِ پُشتِ حضورِ مهتابی‌ات حیات را به کنایه درمی‌یافت.

ساده رنگ

آسمان آبی تر

آب آبی تر

من در ایوانم

رعنا سر حوض

رخت می شوید رعنا

برگ ها می ریزد

مادرم صبحی می گفت : موسم دلگیری است

من به او گفتم : زندگانی سیبی است ‚ گاز باید زد با پوست

زن همسایه در پنجره اش تور می بافد

می خواند

من ودا می خوانم

گاهی نیز طرح می ریزم سنگی ‚ مرغی ‚ ابری آفتابی یکدست

سارها آمده اند

تازه لادن ها پیدا شده اند

من اناری را می کنم دانه به دل می گویم

خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود

می پرد در چشمم آب انار : اشک می ریزم

مادرم می خندد رعنا هم

سبز، تویی که سبز می‌خواهم،
سبز ِ باد و سبز ِ شاخه‌ها
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.

سراپا در سایه، دخترک خواب می‌بیند
بر نرده‌ی مهتابی ِ خویش خمیده
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
(سبز، تویی که سبزت می‌خواهم)
و زیر ماه ِ کولی
همه چیزی به تماشا نشسته است
دختری را که نمی‌تواندشان دید.

سبز، تویی که سبز می‌خواهم.
خوشه‌ی ستاره‌گان ِ یخین
ماهی ِ سایه را که گشاینده‌ی راه ِ سپیده‌دمان است
تشییع می‌کند.
انجیربُن با سمباده‌ی شاخسارش
باد را خِنج می‌زند.
ستیغ کوه همچون گربه‌یی وحشی
موهای دراز ِ گیاهی‌اش را راست برمی‌افرازد.
«ــ آخر کیست که می‌آید؟ و خود از کجا؟»

خم شده بر نرده‌ی مهتابی ِ خویش
سبز روی و سبز موی،
و رویای تلخ‌اش دریا است.

«ــ ای دوست! می‌خواهی به من دهی
خانه‌ات را در برابر اسبم
آینه‌ات را در برابر زین و برگم
قبایت را در برابر خنجرم؟…
من این چنین غرقه به خون
از گردنه‌های کابرا باز می‌آیم.»
«ــ پسرم! اگر از خود اختیاری می‌داشتم
سودایی این چنین را می‌پذیرفتم.
اما من دیگر نه منم
و خانه‌ام دیگر از آن ِ من نیست.»

«ــ ای دوست! هوای آن به سرم بود
که به آرامی در بستری بمیرم،
بر تختی با فنرهای فولاد
و در میان ملافه‌های کتان…
این زخم را می‌بینی
که سینه‌ی مرا
تا گلوگاه بردریده؟»

«ــ سیصد سوری ِ قهوه رنگ میبینم
که پیراهن سفیدت را شکوفان کرده است
و شال ِ کمرت
بوی خون تو را گرفته.
لیکن دیگر من نه منم
و خانه‌ام دیگر از آن من نیست!»

«ــ دست کم بگذارید به بالا برآیم
بر این نرده‌های بلند،
بگذاریدم، بگذارید به بالا برآیم
بر این نرده‌های سبز،
بر نرده‌های ماه که آب از آن
آبشاروار به زیر می‌غلتد.»

یاران دوگانه به فراز بر شدند
به جانب نرده‌های بلند.
ردّی از خون بر خاک نهادند
ردّی از اشک بر خاک نهادند.
فانوس‌های قلعی ِ چندی
بر مهتابی‌ها لرزید
و هزار طبل ِ آبگینه
صبح کاذب را زخم زد.

سبز، تویی که سبز می‌خواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخه‌ها.

همراهان به فراز برشدند.
باد ِ سخت، در دهان‌شان
طعم زرداب و ریحان و پونه به جا نهاد.

«ــ ای دوست، بگوی، او کجاست؟
دخترَکَت، دخترک تلخ‌ات کجاست؟»

چه سخت انتظار کشید
«ــ چه سخت انظار می‌بایدش کشید
تازه روی و سیاه موی
بر نرده‌های سبز!»

بر آیینه‌ی آبدان
کولی قزک تاب می‌خورد
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
یخپاره‌ی نازکی از ماه
بر فراز آبش نگه می‌داشت.
شب خودی‌تر شد
به گونه‌ی میدانچه‌ی کوچکی
و گزمه‌گان، مست
بر درها کوفتند…

سبز، تویی که سبزت می‌خواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخه‌ها،
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.

دیوانگی زین بیشتر؟ زین بیشتر ، دیوانه جان با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من ای آشنا در چشم من با یک نظر دیوانه جان گفتیم تا پایان بریم این عشق را با یک سفر عشقی که هم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون قید سفر دیوانه جان ! قید حضر دیوانه جان ما وصل را با واژه هایی تازه معنا می کنیم روزی بیامیزیم اگر با یکدیگر دیوانه جان تا چاربند عقل را ویران کنی، اینگونه شو دیوانه خو، دیوانه دل، دیوانه سر، دیوانه جان ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من دیوانه در دیوانگی دیوانه در دیوانه جان هم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد گیرم که عاقل هم شدی زین رهگذر دیوانه جان یا عقل را نابود کن یا با جنون خود بمیر در عشق هم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان
بنگر ز جهان چه طرف بر بستم ؟ هیچ وز حاصل عمر چیست در دستم ؟ هیچ شـمع طـربم ولی چـو بنـشستم هیچ من جام جمم ولی چو بشکستم هیچ ای چرخ فلک خرابی از کینه تست بیدادگری پیشه دیرینه تست وی خاک اگر سینه تو بشکافند بس گوهر قیمتی که در سینه تست مهـتاب بــه نـور دامـن شـب بـشکافت می نوش دمی خوش تر از این نتوان یافت خوش بــاش و بـیندیش که مـهتاب بسی اندر سر گور یک به یک خـواهد تافت
سلام، من پویا قبادپور هستم و در حال حاضر به عنوان Lighting Technical Director در شرکت Sony Pictures Imageworks فعالیت می کنم.
بی تو مهتاب شبی باز .....
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ترک من خراب شب گرد مبتلا کن ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن ماییم و آب دیده در کنج غم خزیده بر آب دیده ما صد جای آسیا کن خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن گر اژدهاست بر ره عشقی است چون زمرد از برق این زمرد هی دفع اژدها کن بس کن که بیخودم من ور تو هنرفزایی تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن
یکی از بهترین نمونه های ترکیب فیلم و انیمیشن دو بعدی
آموزگار: کدام دختر است که به باد شو می‌کند؟ کودک: دختر همه‌ی هوس‌ها. آموزگار: باد، به‌اش چشم روشنی چه می‌دهد؟ کودک: دسته‌ی ورق‌های بازی و گردبادهای طلایی را. آموزگار: دختر در عوض به او چه می‌دهد؟ کودک: دلک ِ بی‌شیله پیله‌اش را. آموزگار: دخترک اسمش چیست؟ کودک: اسمش دیگر از اسرار است! [پنجره‌ی مدرسه، پرده‌یی از ستاره‌ها دارد.]
مولانا جلال الدین محمد بلخی رومی
در چند بخش به معرفی استاد اسفندیار احمدیه و آثار آن استاد فقید خواهیم پرداخت
ما استدیو آردمن را با شخصیت خمیری مشهور آن از سالها پیش در برنامه کودک تلویزون می شناسیم و در سالهای اخیر فیلم های سینمایی موفقی چون "فرار جوجه ای" و مجموعه تلویزیونی "شان گوسفنده" نام این استدیو رو دوباره به خاطر ها باز گردونده
غیر قابل چاپ راستی راستی مکافاتیه اگه مسیح برگرده و رنگ پوستش مثل ما سیاه باشه ها! خدا می دونه تو ایالات متحده آمریکا چن تا کلیسا هست که اون نتونه توشون نماز بخونه چون سیاها هرچی هم که مقدس باشن ورودشون به اون کلیساها قدغنه: چون تو اون کلیساها چیزی که به حساب می یارن نژاده نه مذهب حالا برو سعی کن اینو یه جا به زبون بیاری هیچ بعید نیس بگیرن به چارمیخت بکشن عین خود عیسای مسیح!
انیمیشن با شیوه های مختلفی ساخته می شود و این شیوه ها جلوه های بصری گوناگونی را به وجود می آورند، در بخش معرفی تکنیک های انیمیشن به معرفی این تکنیک ها می پردازیم
معرفی استاد کارولین لیف از اساتید برتر انیمیشن جهان که سالهاست با تکنیک ماسه بر روی شیشه و در زیر دوربین، شاهکار هایی بی بدیل را خلق کرده است.
یه سیام من، سیا، مث شب که سیاس سیا، عین اعماق آفریقای خودم. برده شدم، سزار بم گفت پله‌هارو براش تمیز کنم چکمه‌های واشنگتن رو من واکس زدم. کارگر شدم، اَهرام مصرو دستای من بالا برد ملاط و شفته‌ی آسمون خراش وول وُرت رو من درست کردم. آوازه‌خون شدم، آوازای غم‌انگیزمو از آفریقا تا جورجیا تو تموم اون راه دراز با خودم کشیدم. من بودم که راگ تایم رو از خودم در اوردم قربونی شدم، تو کنگو، بلژیکی‌ها دستامو قطع کردن، هنوز هم تو تکزاس منو لینچ می‌کنن. یه سیام من، سیا عینهو شب که سیاس سیا عین اعماق آفریقای خودم.

بیشتر ببینید