ارسال شده از dead-notes.com
«خاکسار» اینبار هم به سیاق بیشتر انتخابهایش برای اولینبار یک نویسندهی جدید را به خوانندهی فارسیزبان معرفی میکند، سال 1992 روزنامهی نیویورکتایمز همزمان با انتشار مجموعهی «پسرعیسا» دربارهی این کتاب نوشت: «داستان آدمهای حاشیهیی که همهی زندگیشان را باختهاند، اما همچنان شگفتزده ات میکند.» دنیس جانسون همان سال جایزهی ملی کتاب آمریکا را با همین کتاب جمعوجور از آن خود کرد. دنیس جانسون به اندازهی داستانهایش زندگی عجیبی داشته، سال 1949 در مونیخ متولد شده است، سالهای زیادی از نوجوانی و جوانیش را در فیلیپین و ژاپن گذرانده و بعدها سر از واشنگتن درآورده است و میگوید: «من همین آمریکایی هستم که در داستانهای پسرعیسا میبینید، همهی این زندگی و تا ته ماجرا رفتن را از سرگذراندهام و بعد نویسنده شدهام.»
""همه ش مجسم می کنم چن تا بچه ی کوچیک دارن تو یه دشت بزرگ بازی می کنن. هزار هزار بچه ی کوچیک؛ و هیشکی هم اون جا نیست، منظورم آدم بزرگه، غیر من، منم لبه ی یه پرتگاه خطرناک وایستادم و باید هرکسی رو که می آد طرف پرتگاه بگیرم؛ یعنی اگه یکی داره می دوئه و نمی دونه داره کجا می ره من یه دفه پیدام می شه و می گیرمش، تمام روز کارم همینه. ناتور دشتم. می دونم مضحکه ولی فقط دوس دارم همین کارو بکنم، با اینکه می دونم مضحکه."" از متن کتاب
""دیر گاهی پیش بیگانه را در جمله ای خلاصه کردم که تصدیق می کنم بسیار شگفت نما و خارج اجماع است:" در جامعه ی ما هر آدمی که در سر خاکسپاری مادرش نگرید، خودش را در معرض این خطر می آورد که محکوم به مرگ شود." (آلبر کامو) ""