ارسال شده در شعر ترجمه
آغاز به کار 9 سال پیش | 4 مشترک
درباره موضوع
اشعار سروده شده توسط شاعران از تمامی نقاط جهانقوانین و توضیحات تکمیلی
مطالعهی آثار شاعران دیگر کشورهای جهان، ضمن اینکه لذت زیبای شعرخوانی را به ما هدیه میدهد، ما را با ادبیات و فرهنگ مردم دیگر نقاط جهان نیز آشنا میکند. البته انتخاب ترجمهی مناسب و معتبر برای این آثار کار آسانی نیست. هدف ما از ایجاد این موضوع، به وجود آوردن مجموعهای از اشعار ادبی شاعران جهان با ترجمهای مناسب و درنهایت ایجاد کتابخانه ای از این آثار است.
Canary song
roses
I wish it wasn't any cage
ترانه ی قناری،
گل سرخ،
من آرزو میکنم
کاش نباشد,میله ی قفس
—-------------------------------
کلمات کلیدی:
I wish
من آرزو میکنم
Canary
قناری
cage
قفس
song
ترانه
roses
گل سرخترجمه ابوالقاسم کریمی فرزندزمین
آهنگ "یا حسین، یا حسین" از نصرت فتحعلی خان
بچهی زیبای جگنی نرم فراخ شانه، باریک اندام، رنگ و رویش از سیب ِ شبانه درشت چشم و گس دهان و اعصابش از نقرهی سوزان از خلوت کوچه میگذرد. کفش ِ سیاه ِ برقیاش به آهنگ مضاعفی که دردهای موجز بهشتی را میسراید کوکبیهای یکدست را میشکند. بر سرتاسر دریا کنار یکی نخل نیست که بدو ماند، نه شهریاری بر اورنگ نه ستارهیی تابان در گذر. چندان که سر بر سینهی یَشم خویش فروافکند شب به جستوجوی دشتها برمیخیزد تا در برابرش به زانو درآید. تنها گیتارها به طنین درمیآیند از برای جبریل، ملک مقرب، خصم سوگند خوردهی بیدبُنان و رام کنندهی قُمریکان. هان، جبریل قدیس! کودک در بطن ِ مادر میگرید. از یاد مبر که جامهات را کولیان به تو بخشیدهاند. ۲ سروش پادشاهان مجوس ماه رخسار و مسکین جامه بر ستارهیی که از کوچهی تنگ فرا میرسد در فراز میکند. جبریل قدیس، مَلِک مقرب، که آمیزهی لبخنده و سوسن است به دیدارش میآید. بر جلیقهی گلبوته دوزیاش زنجرههای پنهان میتپند و ستارهگان شب به خلخالها مبدل میشوند. ــ جبریل قدیس اینک، منم زنی به سه میخ شادی مجروح! بر رخسارهی حیرت زدهام یاسمنها را به تابش درمیآوری. ــ خدایت نگهدارد ای سروش ای زادهی اعجاز! تو را پسری خواهم داد از ترکههای نسیم زیباتر. ــ جبریلک ِ عمرم، ای جبریل ِ نینی چشمهای من! تا تو را بَرنشانم تختی از میخکهای نو شکفته به خواب خواهم دید. ــ خدایت نگهدارد ای سروش ای ماه رخساره و مسکین جامه! پسرت را خالی خواهد بود و سه زخم بر سینه. ــ تو چه تابانی، جبریل! جبریلک عمر من! در عمق پستانهایم شیر گرمی را که فواره میزند احساس میکنم. ــ خدات نگهدارد ای سروش ای مادر صد سلالهی شاهی! در چشمهای عقیمات منظرهی سواری رنگ میگیرد. □ بر سینهی هاتف حیرتزده آواز میخواند کودک و در صدای ظریفاش سه مغز بادام سبز میلرزد. جبریل قدّیس از نردبانی بر آسمان بالا میرود و ستارهگان شب به جاودانهگان مبدل میشوند.
یوهان کریستین فریدریش هولدرلین (به آلمانی: Johann Christian Friedrich Hölderlin) (زاده ۲۰ مارس ۱۷۷۰ - درگذشته ۷ ژوئن ۱۸۴۳) شاعر آلمانی و از شخصیتهای برجسته جنبش رمانتیسیسم بود. هولدرلین همچنین در تکوین ایدهآلیسم آلمانی نقش داشت و بر اندیشه فیلسوفانی مثل هگل و شلینگ تأثیر گذاشت.
سبز، تویی که سبز میخواهم،
سبز ِ باد و سبز ِ شاخهها
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.سراپا در سایه، دخترک خواب میبیند
بر نردهی مهتابی ِ خویش خمیده
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
(سبز، تویی که سبزت میخواهم)
و زیر ماه ِ کولی
همه چیزی به تماشا نشسته است
دختری را که نمیتواندشان دید.
□سبز، تویی که سبز میخواهم.
خوشهی ستارهگان ِ یخین
ماهی ِ سایه را که گشایندهی راه ِ سپیدهدمان است
تشییع میکند.
انجیربُن با سمبادهی شاخسارش
باد را خِنج میزند.
ستیغ کوه همچون گربهیی وحشی
موهای دراز ِ گیاهیاش را راست برمیافرازد.
«ــ آخر کیست که میآید؟ و خود از کجا؟»خم شده بر نردهی مهتابی ِ خویش
سبز روی و سبز موی،
و رویای تلخاش دریا است.□
«ــ ای دوست! میخواهی به من دهی
خانهات را در برابر اسبم
آینهات را در برابر زین و برگم
قبایت را در برابر خنجرم؟…
من این چنین غرقه به خون
از گردنههای کابرا باز میآیم.»
«ــ پسرم! اگر از خود اختیاری میداشتم
سودایی این چنین را میپذیرفتم.
اما من دیگر نه منم
و خانهام دیگر از آن ِ من نیست.»«ــ ای دوست! هوای آن به سرم بود
که به آرامی در بستری بمیرم،
بر تختی با فنرهای فولاد
و در میان ملافههای کتان…
این زخم را میبینی
که سینهی مرا
تا گلوگاه بردریده؟»«ــ سیصد سوری ِ قهوه رنگ میبینم
که پیراهن سفیدت را شکوفان کرده است
و شال ِ کمرت
بوی خون تو را گرفته.
لیکن دیگر من نه منم
و خانهام دیگر از آن من نیست!»«ــ دست کم بگذارید به بالا برآیم
بر این نردههای بلند،
بگذاریدم، بگذارید به بالا برآیم
بر این نردههای سبز،
بر نردههای ماه که آب از آن
آبشاروار به زیر میغلتد.»یاران دوگانه به فراز بر شدند
به جانب نردههای بلند.
ردّی از خون بر خاک نهادند
ردّی از اشک بر خاک نهادند.
فانوسهای قلعی ِ چندی
بر مهتابیها لرزید
و هزار طبل ِ آبگینه
صبح کاذب را زخم زد.□
سبز، تویی که سبز میخواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخهها.همراهان به فراز برشدند.
باد ِ سخت، در دهانشان
طعم زرداب و ریحان و پونه به جا نهاد.«ــ ای دوست، بگوی، او کجاست؟
دخترَکَت، دخترک تلخات کجاست؟»چه سخت انتظار کشید
«ــ چه سخت انظار میبایدش کشید
تازه روی و سیاه موی
بر نردههای سبز!»□
بر آیینهی آبدان
کولی قزک تاب میخورد
سبز روی و سبز موی
با مردمکانی از فلز سرد.
یخپارهی نازکی از ماه
بر فراز آبش نگه میداشت.
شب خودیتر شد
به گونهی میدانچهی کوچکی
و گزمهگان، مست
بر درها کوفتند…□
سبز، تویی که سبزت میخواهم.
سبز ِ باد، سبز ِ شاخهها،
اسب در کوهپایه و
زورق بر دریا.
آموزگار: کدام دختر است که به باد شو میکند؟ کودک: دختر همهی هوسها. آموزگار: باد، بهاش چشم روشنی چه میدهد؟ کودک: دستهی ورقهای بازی و گردبادهای طلایی را. آموزگار: دختر در عوض به او چه میدهد؟ کودک: دلک ِ بیشیله پیلهاش را. آموزگار: دخترک اسمش چیست؟ کودک: اسمش دیگر از اسرار است! [پنجرهی مدرسه، پردهیی از ستارهها دارد.]
غیر قابل چاپ راستی راستی مکافاتیه اگه مسیح برگرده و رنگ پوستش مثل ما سیاه باشه ها! خدا می دونه تو ایالات متحده آمریکا چن تا کلیسا هست که اون نتونه توشون نماز بخونه چون سیاها هرچی هم که مقدس باشن ورودشون به اون کلیساها قدغنه: چون تو اون کلیساها چیزی که به حساب می یارن نژاده نه مذهب حالا برو سعی کن اینو یه جا به زبون بیاری هیچ بعید نیس بگیرن به چارمیخت بکشن عین خود عیسای مسیح!
یه سیام من، سیا، مث شب که سیاس سیا، عین اعماق آفریقای خودم. برده شدم، سزار بم گفت پلههارو براش تمیز کنم چکمههای واشنگتن رو من واکس زدم. کارگر شدم، اَهرام مصرو دستای من بالا برد ملاط و شفتهی آسمون خراش وول وُرت رو من درست کردم. آوازهخون شدم، آوازای غمانگیزمو از آفریقا تا جورجیا تو تموم اون راه دراز با خودم کشیدم. من بودم که راگ تایم رو از خودم در اوردم قربونی شدم، تو کنگو، بلژیکیها دستامو قطع کردن، هنوز هم تو تکزاس منو لینچ میکنن. یه سیام من، سیا عینهو شب که سیاس سیا عین اعماق آفریقای خودم.
بگذارید این وطن دوباره وطن شود. بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود. بگذارید پیشاهنگ دشت شود و در آنجا که آزاد است منزلگاهی بجوید. این وطن هرگز برای من وطن نبود. بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای خویشداشتهاند.ــ بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود سرزمینی که در آن، نه شاهان بتوانند بیاعتنایی نشان دهند نه ستمگران اسبابچینی کنند تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد. این وطن هرگز برای من وطن نبود. آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن، آزادی را با تاج ِ گل ِ ساختهگی ِ وطنپرستی نمیآرایند. اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست، زندهگی آزاد است و برابری در هوایی است که استنشاق میکنیم. در این «سرزمین ِ آزادهگان» برای من هرگز نه برابری در کار بوده است نه آزادی. بگو، تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه میکنی؟ کیستی تو که حجابت تا ستارهگان فراگستر میشود؟ سفیدپوستی بینوایم که فریبم داده به دورم افکندهاند، سیاهپوستی هستم که داغ بردهگی بر تن دارم، سرخپوستی هستم رانده از سرزمین خویش، مهاجری هستم چنگ افکنده به امیدی که دل در آن بستهام اما چیزی جز همان تمهید ِ لعنتی ِ دیرین به نصیب نبردهام که سگ سگ را میدرد و توانا ناتوان را لگدمال میکند. من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار، که گرفتار آمدهام در زنجیرهی بیپایان ِ دیرینه سال ِ سود، قدرت، استفاده، قاپیدن زمین، قاپیدن زر، قاپیدن شیوههای برآوردن نیاز، کار ِ انسانها، مزد آنان، و تصاحب همه چیزی به فرمان ِ آز و طمع. من کشاورزم ــ بندهی خاک ــ کارگرم، زر خرید ماشین. سیاهپوستم، خدمتگزار شما همه. من مردمم: نگران، گرسنه، شوربخت، که با وجود آن رویا، هنوز امروز محتاج کفی نانم. هنوز امروز درماندهام. ــ آه، ای پیشاهنگان! من آن انسانم که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد، بینواترین کارگری که سالهاست دست به دست میگردد. با این همه، من همان کسم که در دنیای کُهن در آن حال که هنوز رعیت شاهان بودیم بنیادیترین آرزومان را در رویای خود پروردم، رویایی با آن مایه قدرت، بدان حد جسورانه و چنان راستین که جسارت پُرتوان آن هنوز سرود میخواند در هر آجر و هر سنگ و در هر شیار شخمی که این وطن را سرزمینی کرده که هم اکنون هست. آه، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را به جستوجوی آنچه میخواستم خانهام باشد درنوشتم من همان کسم که کرانههای تاریک ایرلند و دشتهای لهستان و جلگههای سرسبز انگلستان را پس پشت نهادم از سواحل آفریقای سیاه برکنده شدم و آمدم تا «سرزمین آزادهگان» را بنیان بگذارم. آزادهگان؟ یک رویا ــ رویایی که فرامیخواندم هنوز امّا. آه، بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود ــ سرزمینی که هنوز آنچه میبایست بشود نشده است و باید بشود! ــ سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد. سرزمینی که از آن ِ من است. ــ از آن ِ بینوایان، سرخپوستان، سیاهان، من، که این وطن را وطن کردند، که خون و عرق جبینشان، درد و ایمانشان، در ریختهگریهای دستهاشان، و در زیر باران خیشهاشان بار دیگر باید رویای پُرتوان ما را بازگرداند. آری، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید پولاد ِ آزادی زنگار ندارد. از آن کسان که زالووار به حیات مردم چسبیدهاند ما میباید سرزمینمان را آمریکا را بار دیگر باز پس بستانیم. آه، آری آشکارا میگویم، این وطن برای من هرگز وطن نبود، با وصف این سوگند یاد میکنم که وطن من، خواهد بود! رویای آن همچون بذری جاودانه در اعماق جان من نهفته است.
"" بتهوون برای نخستین بار کلام را وارد سمفونی کرد و چه کلامی برتر از «سرود شادی» شیلر؟ سرودی که بتهوون از ١۶ سالگی با آن زیسته و شیفتهی آن بود. دربارهی شهرتی که ادغام این کلام و آن موسیقی برای یکدیگر به ارمغان آوردند، باید گفت که هیچکدام داین دیگری نیست. روی این شعر تا کنون بیش از چهل بار موسیقی تصنیف شده است. فرانتس شوبرت آهنگساز بزرگ اتریشی یکی از این چهل نفر بود. «ترانهی شادی» امروز سرود اروپای متحد است. ""